چاه بابل (رمان)
رضا قاسمي
|
چاپ اول ، 1378،1999
نشر باران ، سوئد
Baran
Box 4048
16304 SPNGA, SWEDEN
e-mail : baran@lauk.bip.net
اين اثر طبق قوانين کپي رايت ثبت شده و همهي حقوق آن متعلق است به رضا قاسمي. بازچاپ اين متن يا هرگونه استفاده از آن منوط است به اجازه از نويسنده.
© reza ghassemi
براي مرتضا نگاهي
پارهي صفر
dيكي
« چرا اينهمه فرق ميكند تاريكي با تاريكي؟ چرا تاريكي تهِ گور فرق ميكند با تاريكي اتاق؟ ... فرق ميكند با تاريكي تهِ چاه؟ ... فرق ميكند با تاريكي زهدان؟... وقتي دايي، با آن دو حفرهي خالي چشمها توي صورتش، برگشت طرف درخت انجير وسط حياط طوري برگشت كه انگار ميبيند. طوري برگشت كه من ترسيدم. تو بگو، " نايي". چرا تاريكي ازل فرق ميكند با تاريكي ابد؟ چرا تاريكي پشت چشمهام سوزن سوزن ميشود، نايي؟ تو كه از ستارهي ديگري آمدهاي... تو بگو...»
پارهي يكم
شمايل سرگردان فليسيا
1
از جمله دلايلي كه براي اثبات تناسخ ميآورند يكي اين است كه در زندگي بارها به اشخاصي برميخوريم كه نميشناسيم و با اين حال چهرهشان به طرز غريبي آشناست؛ طوري كه بيوقفه از خود ميپرسيم: «كجا ممكن است ديده باشماش؟»
مندو هم چشمش كه به فليسيا افتاد از خودش همين را پرسيد. بيگمان اگر كسي از معتقدان به تناسخ كنار دستش بود، ميگفت: «در زندگي پيشين!» كسي كه كنار دستش بود به تناسخ اعتقادي نداشت. از پرسش سوزاني هم كه كاسهي سر مندو را به جوش آورده بود خبر نداشت. با اينهمه، ديري نگذشت كه مندو به ياد آورد فليسيا را دو قرن پيش ديده است؛ در روسيه، در كاخ تزار الكساندر! اما تا به اين ماجرا برسيم ابتدا بايد از شمايل سرگردان فليسيا بگوييم؛ شمايلي رنگ و روغن كه شاهكاري مسلم بود و كار استادي زبر دست و، با اينهمه، به هر خانهاي ميرفت جايش در پستو بود يا انباري؛ طوري كه حالا سطح تابلو را لايههاي متعددي از غبار پوشانده بود؛ از غبارهاي چرب اتاقي زيرشيرواني تا خاكهاي نرم و محجوب انباري قصر آدم محترمي مثل « ف. و. ژ. ». فكر نكنيد ميخ كنده ميشد يا، بر اثر اتفاقي بيرون از دايرهي فهم، شمايل خودش راه ميافتاد و از ديوار پايين ميآمد(حالا ديوارهايي ميسازند که ميخ در آن فرو نميرود يا اگر برود ديگر درنميآيد). نه. چيزي در خود شمايل بود كه بينندهي مجذوب را واميداشت دست به جيب ببرد، دسته چكاش را بيرون بياورد، با رغبتترين امضاي همهي عمرش را بيندازد پاي آن و فليسياي سرگردان را با خودش ببرد. حالا اگر يكي دو روز بعد فليسيا را از ديوار برميداشت و به پستو ميبرد و بعد طوري رفتار ميكرد كه انگار چيزي ديده است كه نبايست ميديده(يا حالا كه ديده، انگار عهد بسته است كه شتر ديده، نديده) گناهش گردن كس ديگريست. درست است كه« كمال» اين اواخر معتقد شده بود اثر هنري بايد آرامش را از مخاطبش سلب كند، و شمايلهايي هم كه ميكشيد غالباْ از كساني بود كه چشمشان چپ بود(يا اگر هم نبود، باز، چشمشان را چپ ميكشيد)، اما چشم فليسا چپ نبود. البته، گمان نكنيد كمال مردم آزاري داشت يا در آن روزگار وانفسا كه آرامش حكم كيميا را داشت بخل به خرج ميداد و چشم ديدن همان مختصر آرامشي را نداشت كه بعضيها سعي ميكردند داشته باشند، يا داشتند بيآنكه سعي كرده باشند. نه، انصاف را، اگر هم سريشي پيدا شود كه اين اتهامات را به او بچسباند، اتهام خودآزاري به او نميچسبد. آخر، مردم تابلو را ميخرند كه وقتي به ديوار ميزنند خانه را قابل سكونت كند؛ نه تبديل به مكاني كه...
منتقدين تحسينش ميكردند. نمايشگاهها برايش سر و دست ميشكستند، اما كسي نميخريد. و كمال بيچاره ناچار ميشد پول همان مختصر عرقش را از راه كشيدن آگهي براي انواع مشروب الكلي فراهم كند؛ يا از راه كشيدن طرح براي جعبهي قرصهاي آرام بخش :
ـ نظرتان راجع به طرح اين جعبه چيست؟
ـ مرده شورش ببرد، دكان ما را تخته كرده است.
ـ ميدانيد كار كيست؟
ـ اگر مي دانستم...!
ـ اگر كسي كه همين را كشيده بهترش را براي شما بكشد؟...
ـ مگر مي شود؟ لعنتي، انگار دست شيطان قلمش را چرخانده.
ـ مي شود! قيمتش را بپردازيد، مي شود!
ـ شما!؟...
و كمال بهترش را براي او ميكشيد. اينطور بود كه ناچار ميشد دائم با خودش رقابت كند و خويشتن را شكست بدهد تا بتواند به هر قيمتي كه شده تابلوهايش را بكشد؛ تابلوهايي كه بيننده را درگير كند و واداردش هي سر بگرداند به طرف ديوار. هي خيره شود به شمايل. و بعد...
2
در آن هنگام، يعني دو قرن پيش، مندو مندو نبود. ايلچي مخصوص شاه بود و نامش «ابوالحسن». كيا بيايي داشت و مثل حالا نبود كه لخت و كونپتي باشد. صبح زود كه نوكر مخصوص شاه آمد عقبش، تا از پشت در گفت : « نوكر خاصه »، ايلچي كه از دو روز پيش با دلهره انتظار ميكشيد سر را از پنجره بيرون كرد و، به ديدن درشكهي مخصوص، سرمايي گزنده تيرهي پشتش را به لرزه در آورد. شاه را خوب مي شناخت، دسته گلي را هم كه به آب داده بود ميدانست. نگاهي به شيشههاي رنگي پنجره كرد و نگاهي به افق خونين كه پرتو كم رنگي از آن حالا برگهاي پيچ امينالدولهي لب ديوار باغ را به رنگ عقيق درآورده بود. آهي كشيد و به افسوس زير لب ناليد: «تو هيج وقت آدم نميشوي! پس، چشمت كور، بكِش!»
همينطور كه با فليسيا دست ميداد، از يادآوري آن صبح پاييزي، لرزه يي خفيف احشايش را جا به جا كرد. دامنهي اين ارتعاش كه به گردن رسيد، سر به لرزهيي پنهان چند بار به راست و چپ حركت كرد.
كسي كه كنار دستش بود«نادر» بود كه به تناسخ اعتقادي نداشت، از پرسش سوزاني هم كه كاسهي سر مندو را به جوش آورده بود خبر نداشت، ولي عادتهاي او را خوب ميشناخت. لرزش سيبك گلويش را كه ديد به لبخندي پرشيطنت دهان گشود: «فليسيا؛ از دوستان اهل مولوز. از عصر كه نوار را شنيده است بي صبرانه منتظر است.»
مندو كه از همان لحظهي ورود، به شنيدن سروصداي بچهها، براي هزارمين بار خود را لعنت كرده بود كه چرا باز پا به اين خانه نهاده است، چشمان فليسيا را كه ديد فراموش كرد چه چيزي در اين خانه عذابش ميداد؛ چشماني به زلالي عمق درياچهيي نامسكون كه دو الماسِ بيطاقت در آن شنا ميكرد.
ميخواست، بنا به عادت، فروتني كند و بگويد: «باز اسباب رسوايي فراهم كردي؟» اما چيزي در اعماق آن درياچه بود كه نميگذاشت. گفت: «براي تعطيلات آمدهايد؟»
نه. آمده بود بماند.
ـ اينجا كسي را داريد؟ خواهري، برادري...
سكوني سحرآميز اعماق درياچه را مسخر كرد. سيبك مندو به رعشهيي پنهان لرزيد.
فليسيا سيگاري روشن كرد: «نه، من تنها بچهي مادرم هستم.»
تنها بچهي مادر؟ چرا نگفت خانواده؟ يعني خانوادهيي نداشت؟ مندو، هنوز نيامده، داشت همهي جيك وپيك او را بيرون مي كشيد.
«آن لور» از داخل آشپزخانه جيغ كشيد: «مندو!»
مندو انديشيد: «تند رفتهام!» و از جا برخاست. نرسيده به آشپزخانه، پايش رفت روي جسمي سخت، و دردي جانكاه تا كشالهي رانش بالا آمد. خم شد. زير پايش سربازِ آهنيِ كوچكي بود كه لابد به«شارل» تعلق داشت يا شايد هم «مينو». «گيتا» كه هنوز شيرخواره بود.
سرباز آهني را گوشهيي انداخت و زير لب غريد: «خواهر و مادر هرچه...» بچه؟ يا سرباز؟ معلوم نشد. به آشپزخانه وارد شد. آن لور كه نانپيچها را توي تابه زير و رو ميكرد به طرف او برگشت: « ببين شارل چه مي گويد!» و همينطور كه قاشق چوبي چربي را كه دستش بود كنار ميگرفت، با او روبوسي كرد. شارل كه موهاي طلايياش را به پاهاي كت و كلفت مادر ميماليد، حالا داشت وسط پاهاي او را طلا ميزد. مندو نشست تا دستي به سروگوش او بكشد كه تازه متوجهي لباس آن لور شد و با وحشت از جا برخاست: «بازهم!» و در همين حال با انگشت به شكم، يا لباس آن لور( شايد هم هر دو) اشاره كرد.
آن لور با كرشمهيي دخترانه كه تناسب چنداني با پايين تنهي از قواره افتادهاش نداشت، گفت : «نه!» و همينطور كه اين «نه»ي پر طول و تفصيل را ميكشيد برگشت و به كمك قاشق شروع كرد به برداشتن نانپيچهاي سرخ شده از داخل تابه: «به تو چه مربوط است؟! ببين شارل چه مي گويد.»
با چرخيدن آن لور به طرف اجاق، شارل كه راه پيش به رويش بسته شده بود، حالا طلاها را به كپلهاي مادر ميماليد. انبوه چربيهايي كه با هر حركت سر شارل بالا و پايين ميرفت از چشم مندو پنهان نماند. فكر كرد: «به من چه مربوط است؟ همهي مكافاتش مال من است !»
روي پاها نشست و دست شارل را گرفت. رعشهيي از دستها گذشت و مثل تيري که بنشيند به تنهي درخت همانجا ماند. گردن را چند بار به راست وچپ چرخاند و گفت: «خب، من آمدهام ببينم شارل چه ميگويد. تا بعد بگويم كه چقدر دوستش دارم و وقتي نميبينمش چقدر دلم برايش تنگ ميشود.»
شارل از طرز حرف زدن مندو خندهاش گرفت. كوه چربي را رها كرد و خودش را به آرامي در بغل او جا داد. مندو شروع كرد به نوازش طلاها : « خب چه ميخواستي بگويي؟»
چشمان شارل به رنگ چشمان فليسيا بود. اما در اعماق اين درياچه هزار ماهيي پريشان بود. يك لحظه همهي ماهيها رو به مندو ايستادند و كلماتي مبهم و جويده فاصلهي ميان دهان شارل و گوش مندو را طي كرد.
رو كرد به آن لور و گفت: «چه ميگويد؟ من فرانسهام...»
آن لور نانپيچ ديگري توي تابه گذاشت: «دفعهي پيش به او قول دادهيي اين بار كه ميآيي برايش آواز بخواني.»
در كدام لحظهي خريت چينن قول احمقانهيي داده بود؟ مگر نه عهد كرده بود ديگر لب از لب باز نكند؟ اما نه، امروز روز ديگري بود. بايد همهي اين اتفاقات را به فال نيك ميگرفت و، با دلي قرص از ياري بخت، آن آخرين حربه را به كار ميانداخت. اما خواندن آسان نبود. شعر نبود. دريدن پردههاي پنهان بود. حكايت اول بود؛ حكايت دورافتادگي. اعتراف بود. اعتراف به همه چيز . پس آسان نبود. چيزي را از درون مي كاست. چيزي كه هيچگاه برگشت نداشت. پس بايد خرج چيزي ميشد كه ارزش داشت. اينطور بود كه نميخواند، اما وقتي ميخواند پا به دايرهي سحر مينهاد؛ افسون ميكرد و از افسونيان هركه را ميلش بود به ريسمان نامريي ميكشيد و با خود ميبرد. اما نه! به هيچ قيمتي نبايد لب از لب باز ميكرد!
ميلي سوزان او را به سمت سالن پذيرايي ميكشاند؛ به سوي دو الماس بي طاقت، آن درياچهي نامسكون . در همهي عمر، اين نخستين بار بود پردهيي چنين پنهان را نشان او ميدادند. دستي به موهاي شارل كشيد و برخاست: « باشد. اما بعد از شام؛ كه همهي سروصداها بخوابد. و به يك شرط: به شرط آنكه وقتي آواز تمام شد تو هم بگويي چه كار ميكني كه اين قدر پسر خوبي هستي. باشد؟»
آن لور حيرتزده به طرف او برگشت: «واقعا؟»
3
ناتالي» ، با لحن شكاك زني كه به قصد مچ گيري به استقبال شوهر رفته و سرانجام موفق شده تار موي زن ديگري را روي شانهاش بيابد، گفت: «حالت خوش نيست؟»
«ف. و. ژ.» دستي به موهاي سپيد و كمپشت وسط سرش كشيد: « نه چيز مهمي نيست.»
ـ سروصورتت عرق كرده .
خيره شد به بشقاب سوپ كه همچنان دست نخورده باقي مانده بود. ميخواست بگويد «بخار سوپ است.» اما سوپ چنان سرد ويخ زده بود كه گويي هزار سال سال است همانجا مانده. سرش را بالا کرد و گفت: «گمان مي كنم تب دارم.»
ناتالي برخاست و دست به پيشاني او كشيد: «كارِ زياد خستهات كرده. مخصوصاْ كه خودت را هم توي چاه انداختهاي!»
«ف. و. ژ.» بشقاب سوپ را كنار زد: «سرزنشم ميكني؟»
ـ چرا اين حرف را ميزني؟
ـ احساس مي كنم تو هم به آن هشتاد و دو درصدي پيوستهيي كه ديگر به من اعتماد نميكنند.
ـ فكر سلامتيات هستم.
اين را گفت و برخاست. چوبي را كه انتهايش توپ پلاستيكي سپيدي بود، برداشت و روي كزيلوفون كوچكي كه هديهي پادشاه اسپانيا بود، نواخت. عاجها و صدفهايي كه به طرزي زيبا روي چوب فوفل نشسته بودند، با نوتهاي بندِ اول والس «دانوب آبي» به رقص درآمدند: دام دام دام، دام دام دام، د...ام دام دام. چوب را نهاد كنار كزيلوفون و گفت: «بگويم كمي بستني ايتاليايي بياورند.»
«ف. و. ژ.» نگاهش كرد. خدمتكار جواني وارد شد و درست زير چلچراغ ايستاد. «ف. و. ژ.» صورت عرق كردهاش را بالا گرفت، نگاهي به دختر كرد و نگاهي به چلچراغ آويزان از سقف، گفت: «بيا اين طرف بايست، اليزابت.»
اليزابت كه سر در نياورده بود با حيرت نگاهي به «اين طرف» انداخت، نگاهي به چلچراغ، و به سمت راست سالن رفت؛ نزديكتر به ميز كار «ف. و. ژ.».
ناتالي لب هايش را جمع كرد و با لحني خشك گفت: «سوپ را ببر.»
اليزابت كاسهي سوپ را برداشت: «چيز ديگري ميل نداريد؟»
ناتالي روكرد به «ف. و. ژ.»: « كمي شامپاني سر حالت ميآورد.»
«ف. و. ژ.» شروع كرد به مرتب كردن كاغذهاي روي ميز: «اگر خودت مي خواهي بگو بياورد. من مي خواهام كار كنم .»
ـ بسيار خوب، شامپاني مرا ببر به اتاقم .
اليزابت بيرون رفت. ناتالي برخاست و، در سكوتي پريشان كننده، به رديف آکاردئونهاي ريز و درشتي خيره شد كه به ديوار سمت راست آويزان بود.
«ف. و. ژ.» عرق پيشانياش را خشك كرد و گفت: «از من دلگير نباش، ناتالي. آدم دو بار به دنيا نميآيد.»
ـ بله، اين را ميفهمم. در عوض چيزي كه نميفهمم حالتهاي تازهي توست.
ـ كمي مضطربم. اين هم طبيعيست. اين آخرين شانس من است.
ـ ميخواهي بفرستم عقب « باكايوكو؟»
« ف. و. ژ.» در سكوت نگاهش كرد.
ناتالي اضافه كرد: «همان كه در ساحل عاج ...»
ـ خوب اسمش به يادت مانده.
ـ وقتي شما مي رفتيد شكار فيل، يك بار ديگر هم من او را ديدم.
ـ پس آن سردردِ عجيب ...
ـ بله، مصلحتي بود!
ـ خب؟
ـ به من چيز مهمي گفت.
«ف. و. ژ.» هراسان از دريده شدن ناگهاني پردهها به او خيره ماند. هيچ چيز ناخوشايندتر از اين نبود كه همهي آن چيزها كه با بزرگواري از كنارشان عبور ميشد، ناگهان ريخته شود روي دايره. يك بار شنيده بود ناتالي به يكي از دوستانش ميگفت: «آدم بايد بلد باشد كي چشمانش را ببندد!» و حالا... آن پردهي ساتري كه امكان ميداد هركس به راه خود برود بي آنكه زخم بزند به ديگري، ميخواست ناگهان دريده شود؟ خونسردياش را حفظ كرد و انديشيد: «فقط يك احمق ميتواند به حرف اين غيبگوها اعتماد كند.»
با اينهمه، به دلايلي مبهم نميتوانست نگران نباشد. پرسيد: « چه گفت؟ »
ـ هفتهي ديگر جشن هفتاد سالگي توست. وقتي هديهات را گرفتي ميفهمي .
ـ لابد گفته است ژانويه ماه اول سال است!
ـ چيزي در اين رديف!
اين را گفت و خنده كنان تسمهي چرمي يكي از آكاردئونها را كه باز شده بود بست. پفِ هواي ماندهيي كه داخل آكاردئون بود صداي ريز خنده هاي ناتالي را همراهي كرد.
«ف. و. ژ.» دستهي كاغذ را از جلوي خود كنار زد و لبهاش را برچيد: «حوصله ندارم، تو هم سر به سرم ميگذاري!»
ـ چرا حوصله نداري؟
ـكمي خستهام.
ـ اين اواخر عوض شدهيي. اغلب صورتت عرق ميكند و ملتهب هستي. به اليزابت ميگويي از زير چلچراغ بيايد اين طرف...
ـ اميدوارم گمان نكني آخر عمري عاشق اين دخترهي خدمتكار شدهام.
ـ نه. اما گمان ميكنم عاشق فليسيا شدهاي. هي ميزنياش به ديوار، وهي به پستو منتقلش ميكني. اگر چيزي هست بگو من هم بدانم.
ـ نه، چيزي نيست.
ـ مطمئني؟
خيره شد به او. حالت شوهري را داشت كه از خودش ميپرسد نكند تار مويي، چيزي روي شانهاش بوده. بعد با لحني آرام گفت: «چيزي نيست.» و رفت طرف ديوار سمت راست. از ميان دهها آركاردئوني كه به ديوار بود و قدمت بعضيهاش به يكي دو قرن ميرسيد، هماني را برداشت كه لحظهيي پيش ناتالي تسمهاش را بسته بود. ايستاد رو به پنجره. و سمتِ سايههاي ساكتِ درختانِ غان نغمههاي تصنيفي عاميانه طنين انداخت :
«در روشنايي مهتاب
دوست من پي يرو
قلمات را به من قرض بده...»
4
در آن صبح سرد پاييزي كه بخار نفسِ اسبها ته ماندهي ظلمت را رقيقتر ميكرد، ايلچي ميان آنهمه لباس پشمي عرق ميريخت و چيزي شبيه مرگ تهِ شُشهاش ميچسبيد و راه به نفس نميداد. دو روز پيش كه گزارش سفر لندن را ميداد گمان ميكرد شاه دهناش را پُرِ اشرفي خواهد كرد. اما جملهي آخر تمام نشده شاه گوشش را گرفته بود و برده بود به پستو: «كونسو!»
معناي اين اصطلاح را ميدانست. خودش ديوان عبيد را هديه داده بود به شاه. زانو زد.
شاه گفت: «نه، برايت اعتبار ميآورد!»
بعد آمدند به تالار: «بايست كنار ديوار!» ايستاد . همين مانده بود بگويد: « دست ها و يك پا بالا.» نگفت. در سكوت قدم زد. شاه بايد نيم ساعتي گلها و پرندگان فرش بزرگ تالار را لگد ميكرد، سبيلهاي روغن زده را سمتِ چلچراغ ِ سقف تاب ميداد و، با هر عبور از اين سر به آن سر تالار، تصوير تكه تكهي خودش را از ميان خردهآينههاي ديوار بُرش ميداد تا بتواند از موضع سايهي خدا به موضعِ خودِ خداوند عروج كند: «اگر مرحمتي نداشتيم ميداديم مثل گوسفند سرت را ببرند! حالا، ميروي هرچه گناه كردهاي مينويسي با تفصيل!» و پس ازسكوتي كوتاه اضافه كرده بود: «ميدانم تپهي نريده باقي نگذاشتهاي . دعا كن چيزي از قلمت نيفتد!»
با تفصيل؟ نه، شاه نيازي نداشت بداند ايلچي كجا تخم ميگذارد يا سرش در آخور كيست. همان وقت كه فرمان ميداد او را بكشند و بستگانش را اسير كنند يا كور، ميدانست او را روي کدام خشت انداختهاند . نه، ايلچي دردِ شاه را ميدانست. پس نوشته بود؛ پنجاه و دو صفحهي تمام. روي كاغذ ترمه، به قطع 5/20 در 5/30 و جلد كرده بود؛ مقوايي؛ با لفافهي تيماج به رنگ عنابي:
«پنجشنبه اول ذي الحجه ...
5
چرا بايد تمام جيكوپيك او را به سرعت بيرون ميكشيد؟ نه، نبايد شتاب ميكرد. فليسيا كبوترِ جلد بود. آنقدر تجربه داشت كه اين را در همان نگاه اول دريابد. پس بايد از عاقبت كار ميترسيد.
فاصلهي آشپزخانه تا اتاق پذيرايي چند قدم بيشتر نبود(در آشپزخانه به اتاق پذيرايي باز ميشد)، اما آنقدر بود كه مندو روزي را به ياد آورد كه درشكهي مخصوص او را به كاخ شاه آورد. شاه، دفتر جلد مقوايي به دست، در سرسرا قدم ميزد. چشمهاي پف كرده خبر از بيخوابي و خستگي ميداد. ايستاد. سرش را كه بالا كرد رعشهاي ستون فقرات ايلچي را در نورديد و به گردن كه رسيد، سر به لرزهاي شديد تكان خورد.
فليسيا گفت: «سردتان است؟»
ـ سرد؟
« تو چه مي داني سرما چيست؟ سرد آن روزي بود كه آمدم پاريس؛ لخت و كون پتي. از بدِ بخت، برفي باريده بود كه هنوز، از پس هفت سال، مثل آن نباريده. لرزيدنم را كه ديدند، رفقا دست به كار شدند. فيروز پالتوي ژاك شيراك را به من داد ( پدرزنش باغبان شيراک بود و لباسهاي كهنهي او را اگر به درد خودش نمي خورد به اين و آن ميداد). كمال يكي دو تا از شلوارهاي خودش را به من بخشيد و مرتضي يك جفت كفش نسبتاْ نو را كه مال رئيسش بود؛ «دكتر جكيل». از هر كجا تكهاي فراهم شد تا من مثل مترسكي سر پا شوم. كفشهاي دكتر جكيل دو سه شماره يي بزرگتر بود؛ كف آن هم (انگار كفش طبي بود) كمي برجسته. پس، اول از همه راه رفتنم عوض شد. مثل شتر بالا و پايين ميرفتم و با هر گام لنگري هم به جلو. در اين لنگرها كه كفشهاي دكتر جكيل به راه رفتنم ميداد همه نگرانيام اين بود مبادا از ميان احشايم كه حالا با هر گام به بالا و پايين پرت ميشد چيزي مثل «مستر هايد» بيرون بزند. شلوار كمال خشتكاش تنگ بود. پس تمام مدت گرفتار پيدا كردن جاي مناسبي براي خايهها بودم. پالتوي ژاک شيراك بلند بود؛ دستهام به جيب نميرسيد. پس شانههام پايين رفت؛ پايين تر؛ تا جيبهاي ژاک شيراك دستهام را محافظت كند از سرما. بعد هم نامم عوض شد: ماندني آغيا نجاد.» سرش را بالا كرد و گفت: «سرد؟ نمي دانم. شايد. بله سردم است.»
نادر از جا برخاست: «الان پنجره را ميبندم. باز گذاشته بودم كه دود سيگار برود؛ به خاطر گيتا.»
فليسيا كه با چشم حركت نادر را دنبال مي كرد گردنش را به انحنايي نرم چرخاند و، حالا كه نادر رسيده بود برابر پنجره، كركهاي نرم بناگوش فليسيا در پرتو نور چراغك روميزي برقي مي زد كه از جنس معمول نبود؛ نرماي پوشِ گلوي پرندهاي را داشت كه از سيارهي ديگري ميآمد. مندو، بي اختيار، صيحه زد: «ماموشكا!»
فليسيا خنده كنان برگشت: «شما روسي بلديد؟»
به سرعت نگاهش را دزديد و رو كرد به نادر: «تو كه پنجره را بستي، ماموشكا ، پس لطفا پرده را هم بكش.»
نادر که حيرتزده ايستاده بود و نميدانست چرا مندو ماموشكا صدايش كرده، ناگهان، به شيطنت لبخندي زد و پرده را به سرعت كشيد: « نكند ميخواهي برايمان بخواني؟»
مندو نشنيده گرفت و رو كرد به فليسيا: «مادرم از روسهاي مهاجر بود.»
آن لور كه با بشقاب و قاشق و چنگال از آشپزخانه بيرون ميآمد، پشت چشم نازك كرد: «پس چرا تا به حال نگفته بودي!؟»
نادر گفت: «همين چيزها را ميگويي كه پشت سرت آن حرفها را ميزنند.»
ـ چه فرقي ميكند كه پدرم براي پس انداختن من دست به بند ليفهي زني روس برده باشد يا ايراني؟
فليسيا خنده كنان گفت: «اين را كاملا درست مي گوييد!»
مندو كه منتظر چنين كنايهي ظريفي نبود دانست كه فليسيا را دست كم گرفته و كار آنقدر هم كه گمان ميبرد آسان نيست. ناگهان همه چيز را از دست رفته ديد و رفتار خودش را يكسره ابلهانه و خام .
دردي گنگ و قديمي به احشايش چنگ زد و موريانههاي ترس يكي يكي ستون فقراتش را بالا آمدند. «چرا معلقم كردي؟ ميشد كه نباشم. ميشد كه نپرسم. ميشد كه بگويم همين است كه هست...»
وقتي ترنمِ خوش و آرامبخش قاشقها و چنگالهايي برخاست كه يكي يكي كنار بشقابها رديف مي شدند، مندو با خود انديشيد:«آخرين تير تركش! مي خوانم!»
6
« ف. و. ژ.» به سرعت چشمش را از شمايل فليسيا دزديد. ناتالي به سوي او برگشت. « چه شده؟»
ـ هيچ گمان ميكنم تب دارم .
از مدتي پيش، شبح چيزي ناشناس هر چيز را از مدار خود بيرون كرده بود و همهي آن جنب وجوش و نظم مقرر را كه در جاهاي ديگر قصر جريان داشت خلاصه ميكرد به آشفتگي همين اتاقي كه دفتر كار«ف. و. ژ.» بود و مركز التهابي گنگ. ناتالي دستش را به پيشاني عرق كردهي او كشيد: «اين همه كار هيج تناسبي با سن وسال تو ندارد.»
ـ ميخواهي بگويي پير شدهام؟
ـ ميخواهم بگويم در اين شرايط بحراني لازم بود خودت را توي چاه بيندازي؟
ـ گمان نميكنم اگر كسي توي چاه افتاده باشد لازم باشد دلسردش كنند.
ناتالي ايستاد كنار پنجره و خيره شد به سايه روشن درختان باغ. در آن گرماي پيشرس بهاري، روي رنگ هاي اُخرايي وطلايي ديوارها و در چين و شكن منبتكاريهاي ميز تحرير و قفسههاي چوبي چيزي ماسيده بود كه همهي اكسيژن هوا را ميمكيد؛ ملالي كشنده كه از در و ديوار اتاق فراتر مي رفت و تا دور دست، تا زير سايههاي خاموش درختان باغ كش ميآمد . گويي زندگي كوچ كرده بود به جاي ديگري؛ جايي بيرون از اينجا؛ بيرون از سيارهي زمين. گفت: «نميخواهم دلسردت كنم اما، فكر نميكني بهتر بود خاطراتت را مينوشتي؟... يا، دست كم، ميپرداختي به موضوعات ساده تر؟»
ـ موضوعات سادهتر!؟ اينها را كه همه دارند مينويسند. همين خدمتكار ما، اليزابت، هم تازگيها شروع كرده است به نوشتن داستانهاي خاله تيفانياش.»
ـ حالا ، چرا فرشتگان؟
ـ موضوع بكريست.
ـ واقعاْ؟ حالا كه توي مبتذلترين برنامههاي تلويزيوني هم دارند از فرشتگان صحبت ميكنند. مجلهي اختصاصي هم برايش راه انداختهاند: «رستاخيز فرشتگان»!
ـ آنها از «فرشتگان نگهبان» صحبت ميكنند.
ـ خب، فرشته يعني همين!
تا نقطهي ختم بگذارد بر اين كلافگي كه منشاء آن را نميفهميد، پيروزمندانه نگاهش كرد: «بله، اما ايرانيها فرشتگان ديگري دارند كه...»
ناتالي با وحشت گفت: « در بارهي اينهاست؟ اين كه بدتر مردم را به ياد اشتباهات گذشته مي اندازد!»
ـ برعكس، نشان ميدهد انسان تا چه حد ميتواند در ارتكاب اشتباه محق باشد؛ يا ناگريز.
دست او را گرفت: «هواي خوبيست. برويم توي باغ. قدمزنان برايت تعريف ميكنم.»
وهمين طور كه برميخاست دوباره چشمش افتاد به شمايل فليسيا و انديشيد: « ردش ميكنم برود لعنتي را!»
7
تلويزيون روشن بود و مدير مجلهي «رستاخيز فرشتگان» توضيح ميداد چه ضرورتي اورا واداشته است چنين هفته نامهاي را منتشر كند: «مردم بيش از پيش به فرشتگان ميانديشند. فرشتگان همه چيز دارند جز جسم. و اين با زمانهي ما كه همه چيز به سوي فقدان جسميت پيش ميرود مطابقت دارد: كشف امواج راديويي، تلويزيون، اختراع تلفن بدون سيم، جراحي با اشعهي ليزر، كشف ضد ماده و تازگيها اختراع انترنت...»
كمال، همينطور كه لم داده بود روي مبل، پاهايش را تكيه داد به نردهي سه پايهي نقاشي، ليوان عرقاش را سركشيد و نگاهي به مندو كرد: «چه مزخرفاتي!»
« لورآدلر»، مجري برنامه، پرسيد: «و شما صرفاْ به اين خاطر دست به انتشار چنين نشريهاي زدهايد يا شخصاْ در رابطه با فرشتگان تجربهاي هم داريد؟»
مدير « رستاخيز فرشتگان» به پشتي صندلي تكيه داد و گفت: «يك بار كه عازم مولوز بودم، سر پيچ تندي، فرمان از دستم بيرون رفت. ماشين چند بار معلق زد و داشت ميرفت ته درّه كه در همين لحظه موجودي سراسر سپيد و نوراني زير بغلم را گرفت و از داخل اتوموبيل بيرونم كشيد وآرام، كنار جاده، بر زمينم نهاد.»
كمال ليوان عرقاش را روي ميز نهاد و گفت: «عجب فرشتهي خري بوده!» و همينطور كه ميخنديد برخاست و، با فشار دكمهاي، مدير«رستاخيز فرشتگان» و لور آدلر و بقيهي حضار را در ظلمتِ شيشهيي صفحهي تلويزيون فروبرد.
ـ كمي ديگر برايت بريزم؟
مندو با دستش روي ليوان را پوشاند: « بايد كم كم راه بيفتم.»
ـ سرحال نيستي انگار .
ـ ديشب اصلاْ نخوابيدهام.
ـ بگذار چيزي نشانت بدهم، سر حالات ميآورد.
اين را گفت و از اتاق بيرون رفت.
نه فقط ديشب كه دو هفتهيي مي شد اصلاْ نخوابيده بود. تمام مدت از خانه بيرون نرفته بود مبادا فليسيا رنگ بزند. و فليسيا رنگ نميزد. وقتي آواز را به آخر بُرد، گمان ميكرد او را از آن خود كرده. ميدانست وقتي كه ميخواند كس ديگري از زير پوستش بيرون ميزند؛ ناشناسي بياعتنا به همه كس كه از پسِ پلكهاي بسته و سيماي باستانياش پيغمامي ازلي را به گوشها ميرساند. يك بار، در مجلس زني جلو چشمان حيرت زدهي شوهر به او گفته بود: « اجازه ميدهيد شما را ببوسم؟» يك بار هم زن سرهنگي كه كنارش نشسته بود (و به شنيدن آواز او از خود بي خود شده بود) سنجاقي را تا انتها در رانش فرو كرده بود و مندو كه خود آرزومند زن بود، بي آنكه دم برآورد، آنقدر ادامه داده بود كه در اوج تحرير دچار انزال شده بود. آن شب همگي به زبان آمدند كه در تمام مدت احساس كردهاند كنار حوض كوثر نشستهاند. زن سرهنگ كه مدعي بود نشسته بوده است درست لب حوض. مندو اعتناي تاريخي زنان را به آواز ميدانست. بچه كه بود ديده بود وقتي مردان سر كار مي روند زنان همسايه، به نوبت، بخشو را به خانه مي آورند تا فايز بخواند. اين تنها امكان ارتباط با مرد غريبه روزشان را سرشار مي كرد و شب... خالهاش را هم ديده بود دههي محرم كه دستهي تعزيه خوانها مهمان شان بودند، همينكه شوهر پا از خانه بيرون مي نهاد، ابوالفضل تعزيه گردان را صدا ميكرد، چاي تازه دمي جلويش مينهاد و ميرفت پشت پرده مينشست: «ابوالفضلخان، دلم تنگ شده است براي روضهي شام غريبان.» و ابوافضلخان بهترين روضهي عمرش را ميخواند؛ آنقدر كه هُرمُ آتشي باستاني، از دو سو، پردهي حايل را ذوب ميكرد. مندو هم به همان سنتي تعلق داشت كه بخشوي فائز خوان و ابوالفضل تعزيهگردان. تا به مجلسي داخل مي شد، پيش از هر چيز نگاه ميكرد و اگر كفش زنانهيي دم در نبود بدخلق ميشد، تصميم ميگرفت لب از لب وا نكند. بعضي از رنود كه اخلاقش را ميدانستند، اگر مجلس مردانه بود، كفش زنانهيي دم در ميگذاشتند تا به شوقش آورند. اينجا كسي كفشش را در نميآورد، اما جواني، طراوت و زيبايي فليسيا كاري كرده بود كه از عهدهي هيچ كفشي برنميآمد. آواز را كه به آخر برد، نگاه نافذ فليسيا سنجاقي بود كه در قلبش فرو ميرفت. اما در همين لحظه گيتا، دختر كوچك نادر وآن لور، خودش را به آغوش فليسا افكند و او را كه سِحرزده به مندو نگاه ميكرد از اوج ابرها به اتاق پذيرايي فرود آورد. نادر گفت: «تا به حال اينطور نخوانده بودي .»
چه بايد مي گفت؟ كه تا به حال دختري به زيبايي فليسيا نديده است؟ كه آن همه تفاوت سن از او دختري ميساخت دور از دست؟ كه فليسا را به هر قيمت ميخواست و او، از همه چيز گذشته، با كس ديگري ميزيست؟ سر بالا كرد: «به شارل قول داده بودم.»
آن لور كه خم شده بود و چيزي در گوش شارل زمزمه ميكرد، كمر راست كرد: «جقدر وقتي ميخواني چهرهات تغيير ميكند.»
ـ لابد چشمانم چپ ميشود !
ـ برعكس . بايد يك بار موقع خواندن ازت عكس بگيرم .
شارل، مثل گربهيي، نرم به آغوش مندو خزيد و سر در گوش او نهاد. مندو سرش راعقب كشيد و به صورت او خيره شد. حالا عمق چشمان او هم به زلالي چشمان فليسيا شده بود. انگار همهي ماهيها در آرامشي ابدي به خواب رفته بودند. وقتي از اين مكالمهي درگوشي فارغ شد، فليسيا غيبش زده بود.
كمال همينطور كه زير بغل مرد سياه پوستي را گرفته بود داخل شد. مندو حيرت زده از جا برخاست: «خداي من!»
كمال جاي مناسبي به مرد سياهپوست داد؛ نوك مثلثي كه يك گوشهاش خود او مينشست و گوشهي ديگرش مندو. بوي غريب و كهنهي چوب جنگلي فضاي اتاق را انباشت. مرد بر زمين نشسته بود؛ آرنجها تكيه به زانوها، و دستها دايرهاي كه در جلو به هم ميرسيد؛ تجسم ِ اندوه. اما در چهرهاش چنان آرامشي بود كه وجود هر اندوهي را مشكوك جلوه ميداد.
مندو هاج و واج نشست: «چقدر سحرانگيز است اين مجسمه!»
ـ اگر بداني از كجا گيرش آوردهام !
ـ از كجا؟
ـ حالا خوب تماشايش كن! سرِ گُندهي قضيه زير لحاف است .
8
مجسمههاي افريقايي، نه از نظر اندازه و نه از نظر شيوهي كار، هيچ ديني به واقعيت ندارند. با اينهمه، هيچ مجسمهيي به اندازهي آنها واقعي نيست. التبه اگر واقعيت را آن طور بفهميم كه پيكاسو ميفهميد يا شكسپير. پيكاسو كشيدن شمايلهايي با چند چشم و چند بيني را روزي آغاز كرد كه دريافت نقاشي چهره يي از نيم رخ يا تمام رخ دروغي بيش نيست. پس، به جستجوي شيوهيي افتاد كه چنگ بيندازد به بخش وسيع تري از واقعيت. چهار قرن پيش از او، شكسپير دريافته بود كه انسان، در همان حال كه به زندگي روزمره مشغول است، با شدت تمام در جهان نامريي انديشهها واحساساتش بسر ميبرد. پس، با همان نيّتِ پيكاسو، شيوهيي را بنا نهاد كه رفتار ظاهري، و نوسانهاي ذهن آدمي را همزمان نشان بدهد. هنگامي كه شكسپير آثار جاودانهاش را مينوشت، در گوشهي ديگري ازجهان، «واقعيت» موضوع مناقشهي گروهي از نقاشان اروپايي بود با تني چند از نقاشان چيني. نقاشان اروپايي كه براي تزيين كاخ خاقان به چين رفته بودند، ايستاده بودند مقابل منظرهيي كه به شيوهي شرقيها بدون استفاده از پرسپكتيو نقاشي شده بود. اروپائيان ميگفتند: «براي نشان دادن فاصله بايد درختهايي را كه دورتراند كوچكتر كشيد تا منظره واقعي باشد. و چينيها پاسخ ميدادند: نشان دادن فاصله در جايي كه هيچ فاصلهيي وجود ندارد(يعني سطح تابلو) به دور از واقعيت است.
واقعيت وجود مندو كدام بود؟ آنكه شوهران گرگش لقب ميدادند، يا اين موجود فلكزدهيي كه حالا دو هفته بود لحافش را گاز ميگرفت؟ آنكه بعضيها در او جلوهيي ازلي ميديدند؛ بياعتنا به همه كس و همه چيز، يا اين كه مثل قوطي خالي نوشابه به كمترين فشار ميخميد و له مي شد؟ آن كه ديگران در پس هر كلامش كنايهيي ميديدند، يا اين كه نداشتن اختيار كلام بزرگترين مشكل وجودش بود؟ به راستي مندو آوازش را براي كه خوانده بود؟ فليسا يا شارل؟
مندو حالا طوري نشسته بود، خميده به جلو، و آرنجها تكيه به زانوها، كه گويي شخص سومي هم به جمع آنها پيوسته.
كمال گفت: «مي بيني چقدر واقعي است؟»
مندو گفت: «آدم احساس ميكند هر لحظه ممكن است بلند شود و راه بيفتد. اين جادوگريست. »
كمال ليوان مشروباش را برداشت و دوباره روي مبل نشست :
«اصلاْ اين مجسمه ها را به نيت جادو ميسازند.»
مندو معذب بود. حس ميكرد بدِ كسي را ميگويد در حضور خودش. هي نگاه از مجسمه برميگرفت و جملهيي ميگفت، و هي حضور جادويي اين سياهپوست چوبي او را از جسارتش پشيمان ميكرد. چيزي که بر پيچيدگي ماجرا ميافزود ابعاد اين مجسمه بود که، برخلاف بيشتر مجسمههاي آفريقايي، در اندازههاي طبيعي بود؛ كمي درشتتر از مندو و تقريبا به قد وقوارهي كمال.
مندو ليوانش را برداشت. نگاهي به داخل آن انداخت. دستش در نيمه راه معلق ماند. كمال بلافاصله برخاست. وقتي لبهي شيشهي ويسكي به دهانهي ليوان نزديك ميشد، مندو تازه متوجه خالي بودن آن شد. تلألوء نور در مايع زرد رنگي كه از ته ليوان بالا ميآمد به طرز مبهمي مندو را به نشاط آورد: «چه حواس جمعي داري! كافي است، متشكرم.»
جرعهيي نوشيد و گفت: «بله، آنها به چشم اثر هنري به اين مجسمهها نگاه نميكنند، ولي چه ميكنند كه حاصل كار ببننده را جادو مي كند؟»
ـ اگر خود را از شر آن جزئياتي كه ظاهر واقعي به اشياء ميدهند خلاص كنيم و، درعوض، به جوهري بپردازيم كه معمولاْ به چشم نميآيد، واقعيت ميتواند جادو كند. اين چيزيست كه آفريقاييها به آن رسيدهاند. براي همين است كه ما حالا احساس ميكنيم سه نفريم!»
هر دو خنديدند. كمال كمي از ليوانش سر كشيد: «همهي بدبختيها از وقتي آغاز شد كه جادو به جايي بيرون از حيطهي واقعيت رانده شد. لابد داستان آن نقاش چيني را شنيدهاي كه وقتي مرگش فرارسيد كوهي كشيد و در دل آن كوه غاري. بعد داخل غار رفت و براي هميشه ناپديد شد.»
مندو دوباره به مجسمه خيره شد: چهرهاي كشيده و لاغر كه خطوط و برجستگيهايش به طرز شگفتانگيزي گويا بود. پلكهاي بستهاش دريچهيي بود كه راه ميبست به فهم چيزهايي كه جريان داشت در ذهنش، اما در همان حال جرقههاي اين جريان را با شدتي بينظير به بيرون ساطع ميكرد. گفت: « به گمان من، تمام زندگي آدمها چيزي نيست مگر جريان مداوم دوري و نزديكي به« چيزها». بسياري از اين «چيزها» هيچ نيست مگر خرت وپرتهايي كه بيجهت خود را درگيرشان كردهايم. يا ما را درگير خودشان كردهاند. مهم شناخت آن چيز اصليست كه گوهر آدمي را تشكيل ميدهد؛ و دوري يا نزديكي به آن سرنوشتش را. فكر ميكنم اين همان چيزيست كه سازندهي اين مجسمه به آن رسيده است.»
كمال نگاه شيطنتباري به مندو كرد: «فكر ميكني ، آن چيز اصلي يي كه به اين مجسمه جان داده است، چيست؟»
مندو دوباره خيره شد به سياهپوست چوبي. به نظرش آمد حالا لبخندي روي لبهاي مجسمه نقش بسته است. ناگهان برخاست. لكهي زرد دايره شكلي ميان كتفهاي مجسمه بود. جلوتر رفت و با دست لكه را لمس كرد. شيارهاي چوب ارّه شده، و زبري تراشهها را زير انگشتانش حس ميكرد. خم شد تا بهتر ببيند. عطر فراموش شده و سرگيجهآور جنگلي دور دست مشامش را تازه كرد. حيرت زده پرسيد: «بريده شده؟»
كمال لبخند مرموزي زد.
مندو نشست و، همچنان خيره به مجسمه، كلماتي نامفهوم از ميان لبهاش گريخت. كمال برخاست و به اتاق ديگر رفت. قلب مندو بازايستاده بود از تپش و، به جاي خون، خاطراتي گنگ و تبدار ميچرخيد در رگها. بازارهايي يكسره شناور عطرها و رنگهاي جادويي. بوي زيزفون و دارچين و اسپره. زناني پوشيده در جامههاي سوزن دوزي شده از تمنا و نرميي تن. دستارهايي پولك دوز كه زيبايي چهره را نه پوشيده كه برملا ميكرد. پاهايي كه بر سطح نشاطآوري از صداي خلخال ميلغزيد.
وقتي كمال، با دو بال بزرگ سياه در دو سوي بدنش، پا نهاد به آستانهي در، مندو بياختيار صيهه زد: «ماموشكا!»
لكهي لبخندي مرموز روي لبهاي كمال پهن ميشد. بالها را از خود جدا كرد و، در محل بريدگي، روي بدن مجسمه گذاشت. جرقههاي خاكستر شدهي اندوهي ازلي پشتِ پلكهاي فرشته را مسخر كرد.
9
در آن دو هفته، مندو، مرغي بود بال هايش اره شده. هر كسي زنگ ميزد؛ حتا كساني كه سالها بود رابطهيي با آنها نداشت؛ اما فليسيا زنگ نميزد.
در خود مچاله ميشد و مثل ماهي افتاده بر شن داغ ميغلتيد از اين پهلو به آن پهلو. هرگز اين چنين تحقير نشده بود. آواز كه به آخر رسيد، فليسيا غيبش زده بود . غيبتش كه به درازا كشيد، مندو رو كرد به آنلور: «كجا رفت؟» آنلور پشت چشم نازك كرد: «انگار چشمت را گرفته است!» نادر گيتا را كه توي بغلش خواب رفته بود به آنلور داد :«بي خود شكمت را صابون نزن، صاحب دارد!» آنلور گيتا را مثل تكهيي گوشت در بغل جابهجا كرد و برخاست: «نگران نباش، برميگردد. رفته است مينو را بخواباند.» فليسيا برگشت؛ اما آنقدر دير كه وقتي برگشت وجود مندو يكسره خشم و تحقير شده بود. خودش را لعنت ميكرد كه چرا آمده است ، و حالا كه آمده چرا خوانده است. مگر نه عهد كرده بود كه ديگر لب باز نكند؟ برخاست و، در ميان بهت نادر و فليسيا، بيدرنگ از آن خانه بيرون رفت. يك هفتهي تمام درِ اتاقش را بست. مشروب خورد، سيگار كشيد و هر كار ديگري كه به عقلش رسيد؛ مگر خفقان بگيرد و صدايش ديگر در نيايد. سر هفته نادر به ديدنش آمد: «فليسيا ميخواهد نسخهيي از نوار تو را براي آرنولد بفرستد، اجاره دارم به او بدهم؟»
ـ آرنولد ديگر چه خريست؟
ـ دوستش. همان كه با فليسيا زندگي ميكند.
ـ چرا مي خواهد اين كار را بكند؟
ـ آرنولد موسيقدان است.
ـ اين همه نوار توي دنيا هست، چرا بند كرده است به نوار من؟
ـ عجب آدمي هستي تو! خب خوشش آمده !
ـ بله، ديدم آواز تمام نشده، بلند شد رفت!
ـ خب اگر دوست نداري مي گويم نفرستد. ولي اشتباه ميكني. تمام مدت از آواز آن شب تو صحبت ميكند. ميگويد به عمرش چنين صدايي نشينده.
خيره خيره نگاهش كرد.
نادر گفت: «تو ديوانهاي!»
ـ بايد كمي فكر بكنم . حالا نميتوانم تصميم بگيرم.
روز بعد زنگ زد به فليسيا: «آن نسخهيي كه پيش نادر است فرسوده شده. خودم از روي نوار اصلي نسخهيي بهتر فراهم كرد هام. اگر ميخواهي قرار بگذاريم بهات بدهم.» وقتي فليسيا گفت كه اين روزها سخت مشغول پيدا كردن جاييست براي اجاره، به ذهن مندو نرسيد كه ممكن است با نادر وآنلور مسئلهيي پيدا كرده باشد، يا اصلاْ دارد زمينه را فراهم ميكند تا او دعوتش كند پيش خود. در اين پاسخ نوعي امتناء مؤدبانه را ميديد. پس، از در ديگري وارد شد: « دنبال چه جور جايي مي گردي؟»
ـ دست كم، دو اتاق خوابه. چون وسايل موسيقي آرنولد خودش به اندازهي يك اتاق جا ميگيرد.
فرداش نشست به خواندن آگهيهاي روزنامهها. هركدام مناسب به نظر ميرسيد دورش را خط مي كشيد. روز بعد زنگ زد. هر كدام را گفت فليسيا مي شناخت: «همان كه بغل آن مغازهي ماهي فروشيست؟»، «همان كه زيرش يك رستوران است؟»... فهميد از اين سو به جايي نميرسد . فليسيا شناگر قابلي بود، اينجا هم كشور او بود. از درِ ديگري وارد شد. حالا، هر روز زنگ ميزد و آدرس جاي تازهيي را به او ميداد؛ آپارتمانهايي خيالي كه ميدانست به درد فليسيا نميخورند، اما هم بهانه فراهم مي كردند براي يك تماس تلفني ديگر، وهم نشانهيي بود از توجه و لسوزي او. اما فايدهيي نداشت. فليسيا نه با اين «فرشتهي مهربان» قرار ميگذاشت و نه به او زنگ ميزد. اما حواسش بود، سرِ رشته را نگه ميداشت. وهمين مندو را بيش از پيش به غرقاب ميكشاند. وقتي آن «آخرين تير تركش» به سنگ خورده بود ديگر با كدام حربه ميخواست پيش برود؟ براي اولين بار، واقعيتِ گذشتِ زمان و پير شدن خودش را حس ميكرد . فليسيا بيست و پنج ساله بود و او چهل و دوساله. ژرفي درّهيي كه اين اختلاف هفده ساله ايجاد ميكرد پاي رفتن نميخواست، بال ميخواست؛ آن هم دو بال بزرگ. و مندو بالهايش ارّه شده بود.
10
فرانسويها اصطلاحي دارند به نام«première impression» كه ميتوان آن را «احساس اوليه» يا «نخستين تاثير» ترجمه كرد. من مايلم آن را«نخستين تصوير» ترجمه كنم. فرانسويها نخستين ملتي هستند كه فهميدند هر كس، يا هر چيز، دو تصوير دارد: تصويري كه در نخستين ديدار از خود ارائه ميدهد، و تصوير يا تصويرهايي كه پس از اندكي آشنايي. اي بسا بد اخمِ ترشرو كه به مختصر آشنايي طناز از كار درآمده، و اي بسا آدمِ نادان كه به نخسيتن ديدار صاحب فضل. شاعران ايراني نيز به دو گونه تصوير اعتقاد داشتند. اما تفاوت اين دو تصوير از مقولهي «عشق» بود، نه«شناخت». عطار از عاشقي حكايت ميكند كه معشوق را ترك گفت به اين بهانه كه چشمش چپ شده است. معشوق پاسخ داد كه چشم من از ابتدا چپ بود، اما در آن هنگام تو عاشق بودي و نميديدي!
آيا فليسيا زيبا بود؟ مندو، چشمش كه به او افتاد، نخست آن آشناي هزار ساله را ديد و عمق جادويي آن درياچهي نامسكون را. نااميدي كه به احشايش چنگ زد، رنگِ پريدهي او را ديد و لپهاي آويزان را. بعد كه نوبت رسيد به سومين تصوير، مژههاي بلندِ برگشتهيي را ديد كه به نرمي جهت ميداد به تشعشعاتِ خيره كنندهي آن دو الماسِ بيطاقت. با ظهور سومين تصوير، رنگ هم به چهرهي فليسيا برگشت؛ و لپها ديگر نه تكهيي گوشتِ آويزان، كه انحناي ظريفِ خواهش بود كه حاشيه ميداد به خطِ قاطع و موقرِ بيني. و حالا، دو هفته بود كه مندو ميكوشيد آن تصوير دوم را پيش چشم بكشد مگر فليسيا از خاطرش برود. اما همهاش انحناي ظريف خواهش بود، عمق زلال درياچهي نامسكون و خط قاطع و موقر بيني كه ميآمد موج برموج و غرقهاش ميكرد. شوربختي مرد در اين است كه سن خود را نميبيند. جسمش پير ميشود اما تمنايش همچنان جوان ميماند. زن، هستياش با زمان گره خورده. آن ساعت دروني كه نظم ميدهد به چرخهي زايمان، آن عقربه كه در لحظهيي مقرر ميايستد روي ساعت يائسگي، اينها همه پاي زن را راه ميبرد روي زمينِ سختِ واقعيت. هر روز كه ميايستد برابر آينه تا خطي بكشد به چشم يا سرخي بدهد به لب، تصويرِ روبهرو خيرهاش ميكند به رد پاي زمان كه ذره ذره چين ميدهد به پوست. اما، مرد، پايش لب گور هم كه باشد، چشمش كه بيفتد به دختري زيبا، جواني او را مي بيند اما زانوان خميده و عصاي خود را نه؛ مگر وقتي كه واقعيت با بيرحمي تمام آوار شود روي سرش. روزگاري، اگر ميخواست، ميتوانست به مجلسي داخل شود، بخواند و افسون كند و از افسونيان هركه را ميلش بود به ريسمان نامرئي ببندد و ببرد. اما همينكه ميبرد دلزده ميشد و افسوني در نظرش بيمقدار. براي همين، هميشه دل به چيزي ميبست ناممكن، يا چيزي كه دست كم در اول چنين به نظر برسد. درد آن قاتل بروجردي را داشت كه چهل سال پيش در تهران به دارش آويختند. رئيس دادگاه گفته بود: «شما متهم هستيد به قتل بيست و سه دختر و زن بيگناه. آيا قبول مي كنيد؟»
ـ بله قبول ميكنم.
ـ براي چه آنها را ميكشتيد؟
ـ براي چه ميکشتم؟ من سرباز بودم. عصر پنجشنبه كه از پادگان مرخصمان مي كردند، ميرفتم توي خيابانها. كس و كاري كه نداشتم. همين كه زن يا دختر تنهايي را ميديدم ميرفتم طرفش. شوخي ميكردم. برايشان آواز ميخواندم. زبانبازي ميكردم تا نرم ميشدند. بعد ميبردمشان به قناتهاي اطراف.
ـ براي چه ميبرديد؟
ـ خب معلوم است ديگر، براي جماع. براي احوال پرسي كه آدم كسي را به قنات نمي برد!
ـ پس چرا ميكشتيد؟
ـ از ساده لوحيشان دلم بهم ميخورد. چهارتا كلام خوش به هركدام ميگفتي بندِ تنبانشان شل ميشد.
ـ خب شايد در زندگانيشان كلام خوش نشنيده بودند، آيا بايد آنها را ميكشتيد؟
ـ آقاي رئيس، مثل اينكه شما هم كلام خوش به عمرتان نشنيدهايد...
وقتي در آن تاريك و روشن سحري خواستند طناب را به گردنش بيندازند، قاضي عسكر گفت: «اگر وصيتي داريد بگوييد.»
اصغر قاتل نگاهي كرد به سايههاي درهم سربازاني كه دور تا دور حياط زندان ايستاده بودند، بعد گفت: «سرم را سرسري متراش اي استاد سلماني ، كه ما هم در ديار خود سري داريم و ساماني. عرض شود به حضور انور عالي، بنده در تمام عمر آرزويم اين بود كه سرم را برفراز ببينم و ديگران را زير پا. خب حالا طناب دار را كه بالا بكشند به آرزويم رسيدهام. به مادرم بگوييد مرا ببخشد.»
رئيس زندان همنيطور كه راه ميافتاد گفته بود: «اين مادر قحبه را وارونه دار بزنيد!»
پس سنگي بزرگ را با ريسمان به گردنش بستند، و طناب دار را به پاهايش، و بالا كشيدند؛ آنقدر كه سنگ از زمين جدا شد و خفت ريسمان در گوشتِ گردن فرو نشست.
11
اما فليسيا از جنس قربانيان اصغر قاتل نبود. از آن بدتر، آنقدر دور از دست بود كه اگر قرار بود دست كسي به او برسد دست نادر بود كه هم جوانتر بود، هم به او جا داده بود، هم دائم دم دستش بود. از آن بدتر، از هر شش كلمهيي كه فليسيا ميگفت، هفت تايش نام آرنولد بود. يك بار، حوالي نيمه شب نادر زنگ زده بود: «با فليسيا آمده بوديم بيرون شام بخوريم، اگر حوصلهاش را داري سري هم بزنيم به تو.»
انديشيد: «عجب! پس تا اين وقت شب با هم بيرون ميروند! لابد وقتهايي هم كه آنلور خانه نيست...»
وقتي آمدند، هنوز نرسيده، فليسيا به دستشويي رفت. مندو از اين غيبت كوتاه استفاده كرد و گفت: «اي قاتل! كشتيش؟»
نادر دهنش را مثل دهن ماهي باز كرد و گفت: «ما كاري نميكنيم! دوست هستيم با هم. همين. »
مندو نگاه معني داري به او كرد: « تو؟! تو به سوراخ كليد هم رحم نميكني. چه برسد به اين لعبت!»
ـ راستش، سعي كردم. ولي راه نمي دهد. من هم فكر كردم بهتر است دوست بمانيم.
و مندو همينطور كه نگاهش مي كرد زمزمه كرد:
اصغرِ ما از همه قاتل تر است
نادر ما اصغرِ قاتلترا
وقتي رفتند، ايستاد مقابل آينه. خودش را نميشناخت. «خداي من! اينهمه چين و چروك از كجا آمد؟ و موها؟ اين همه سپيدي از كجا آمد؟» هفت سال گذشته بود و انگار همين ديروز بود كه وقتي پايش رسيد به زمين، برفي ميباريد كه براي آب كردنش مادهيي روي آن پاشيدند كه آن همه سگ را تلف كرد و مبدﺃي شد تاريخي براي تبعيدش. اينطور آدمي پير ميشود؛ چند جاي خالي دندان اينجا، چند جاي خالي دندان آنجا، چهرهيي كه مثل پوست درخت چروكيده ميشود، و زمان...
گمان ميكرد تبعيد مثل هر سفر ديگريست كه از ميانهي راه هواي بازگشت قفس سينه را تنگ ميكند و دقيقهها به شمارش ميافتند. نميدانست اينجا زمان در توقفي ابديست. مي چرخد اما نه براي او. نميدانست كه زمان ميايستد و نميفهمد كه ايستاده؛ تا روزي كه يكي سر راهش سبز شود كه وصلش بيش از هر چيز، بله بيش از هر چيز، طراوت و جواني ميخواهد. و حالا... فليسيا به چه چيز او دلخوش باشد؟ اتاق زير شيروانياش؟ شغل درخشانش؟ درآمد سرشارش؟ آخرين تير تركشي كه به سنگ خورده بود؟ «چشمت كور! تو هيچ وقت آدم نمي شوي! حالا بايد اين عشق بي فرجام را از سر به در كني!» اين را گفت و پلههاي هفت طبقه را در چرخشي سرگيجه آور چنان فرود آمد كه گويي به اعماق چاهي ظلماني فروغلتيد.
12
ضلع شرقي ميدان ناسيون را طي كرد و پيچيد به خيابان«فابر اگلانتين». مقابل ساختمان شمارهي دوازده، در مسيري به شكل L سر انگشتش چند عدد را لمس كرد. صدايي از جنس فلز طنين انداخت و فشار ملايم كف دست به سطح چوبي در، فضاي تاريك و روشن سرسرا را به رويش گشود. هشت ضلعيهاي اُخراييِ موزائيکهاي كفِ سرسرا كش ميآمدند و از زير پاهاش ميگريختند. به پلهي اول كه پا نهاد، حضور نامريي چيزي نامعمول كاسهي زانوها را كه براي حركتي معتاد مهيا شده بود، در درنگي از سر احتياط ، فشرده و كند كرد. چهل وهشت ساعت تمام يكسره راه رفته بود .عادتش بود آنقدر چرخ بزند تا چيزي كه مسمومش كرده بود، همراه قطرههاي عرق، از تنش بيرون بزند. از آخرين باري كه فليسيا را ديده بود ده روزي ميگذشت. ديگر زنگزدن معنايي نداشت. زهرِ اين عشقِ بيفرجام تا بن استخوانهاش را به آتش ميكشيد . پس تصميم گرفته بود كار را يكسره كند. به ميدان باستيل كه رسيد نشست روي هرهي سيماني كنار كانال، و خيره شد به بالهاي طلايي مجسمهيي كه وسط ميدان بود؛ آنقدر كه صداي جيغ زني نگاهش را كشيد به آن پايين؛ سمتِ شبحهاي سپيد و لب تيزِ قايقهاي تفريحي كه بر سطحي شكسته از نور به آرامي تكان ميخوردند. روي پنجرهي روشن قايقي نگاهش ثابت ماند. موهاي افشان زني برهنه، در حركتي از پايئن به بالا، توي قاب روشن پنجره ظاهر ميشد و از دو سو پهنا ميگرفت. دو سينهي نوك تيز كه در پايين قاب طلوع مي كرد، سر در حركتي رو به پايين غرق ميشد. لحظهيي پنجره تهي ميماند، و باز... طلوع گيسوها.
ـ چرا؟ چرا معلقم كردي؟
برخاست. زهرِ درونش بالاتر آمده بود. «آويزان يعني همين. آن هم سرازير!» ميان دو كتفش نقطهيي درست به قاعدهي دايرهيي ده سانتي تير ميكشيد. اما اين دردِ كهنه پيش دردِ ديگري كه از چندي پيش گريبانش را گرفته بود وزني نداشت. به ميدان شاتله كه رسيد، ايستاد مقابل يك آگهي بزرگ تبليغاتي. تصوير زني كه از پنجرهي قايق ديده بود آمد مقابل چشمش. «كاش اقلاْ مثل اينها بودم.» آويزان بود ميان دو دنيا. نه دنياي خود را داشت و نه دنياي اينها را. به كمال گفته بود: «هيچ چيز غمانگيزتر از منظرهي آدمي نيست كه شب كز ميكند گوشهي اتاق، دست ميبرد لاي پاها و، نفس زنان، پا و سينه يا كپل برهنهي زني را در خيال ميكشد كه روز در مترو ديده است يا كنار كانال يا پاركي. همهي ديوارها را به يك باره گي بردار: چقدر تامول، چقدر ايراني، عرب، يا افريقايي، در اين عرصات بيكسي، از عشقبازي با خود تحقير ميشوند. با اينهمه، دردي هست كه هر كسي نميشناسدش: اينكه از فرط برخوداري، هيچ ديداري در تو آتشي بر نيانگيزد و در ابتداي هر ديدار، انتهايش را مثل كفِ دست ببيني. آن وقت مي گردي پي كسي كه نيست، يا اگر باشد، آسان به چشم نميآيد، يا اگر آمد، مال تو نخواهد بود. آن وقت است كه متوجه ميشوي ديگر جوان نيستي و خيلي چيزها هست كه نداري.» و حالا، فليسيا حضوري بود كه به او ياد آور ميشد كه خيلي وقت است كه ديگر صاحب چيزي نيست. اگر به جن اعتقاد داشت، ميرفت پيش جنگير. اما خودش را ميشناخت. پس راه ميرفت؛ آنقدر كه زهرِ اين عشق مثل عرق از تنش بريزد بيرون. روي پل الكساندر ايستاد؛ خيره به روشناييهاي لرزاني كه آب رود را پولك نقره و طلا ميزد. باد لرزش نامحسوسي ميداد به پل. معلق بود؛ ميان دو دنيا. جايي كه از آن آمده بود عشق اساس آفرينش بود. خدا ميخواست جمال خويش ببيند انسان را به شكل خود آفريده بود. خود را كه دراين آينه ديد عاشق جمال خويشتن شد. آنجا، عشقهاي زميني، در چرخهاي ابدي، تكرار حادثه در آينههاي موازي اين اسطوره بود. آنجا هم، ديوارها اگر به يك باره گي فرو ميريخت، منظرهي غمانگيز «عشق ورزي با خود» دهشتي آخرالزماني داشت. اما، شعلهي گدازان وصل هم بود؛ پرتوي كه به هجران معنا ميداد. مندو اين دنيا را از دست داده بود، دنياي پشت پنجرهي قايق را هم به دست نياورده بود. مانده بود معلق ميان دو دنيا. دنياي آن توده ي وسيعِ «عشقبازان با خود» عاقبتي نداشت جز توليد خودشيفتگاني كه رسم گفتگو و لمس ديگري را نميشناختند. و اينجا، به كسي مثل آن زنِ پشتِ پنجرهي قايق كه ميرسيد، وصل بود، گفتگو هم بود، اما اشتياق و آرزومندي غايب بود؛ مگر چشمش ميافتاد به كسي مثل فليسيا... و حالا كه فليسيا نه ميآمد و نه زنگ ميزد، ميگداخت اما ديگر به جهاني تعلق نداشت كه اين سوز و گداز را اعتبار ميداد. پس قدم زده بود تا اين زهر را بيرون كند از تن.
حالا، لَخت و سبكبار، پلهها را بالا ميآمد. حالِ كسي را داشت كه از خاكسپاري عزيزي ميآيد. سطح چوبي پلهها، در ارتفاعي مارپيچ، به سختي از زير پا عبور ميكرد. هرچه نزديكتر ميشد به طبقهي هفتم حضورِ سنگينِ چيزي بيشتر به شانههاش فشار ميآورد. پرههاي بينياش به لرزه افتاده بود. سرگردانِ صعودِ سرگيجهآورِ پلهها، به طبقهي هفتم رسيد.
ـ آه خداي من!
شعلهيي درگرفت و تمام رگهاش را به آتش كشيد.
فليسيا در جامهيي سراسر سياه روي پلّهي آخر نشسته بود!
بازنشر يا هرگونه استفاده از اين رمان در سايت هاي ديگر ممنوع است